rtl; unicode-bidi: embed;">… شب ازش پرسیدم : وقتی داشتن حکم ریاست جمهوریت رو می خوندند خیلی توخودت بودی جریان چی بود؟
گفت: « یادت هست وقتی درکوچه بازی می کردیم یکی پادشاه می شد یکی وزیر و دیگری غلام سیاه.
دراین بازی پادشاه به غلام حکم می کردکه برو این کاررو بکن .
گفتم :بله یادم هست.
بازپرسید یادت هست درآخربازی همه بچه ها یک شعر می خواندند که سربه سرت گذاشتیم ،کلاه سرت گذاشتیم خیال کردی توشاهی ، همان غلام سیاهی!
گفتم :بله.
گفت : من هم درهمان لحظه که حکمم را می خواندنددراین فکربودم وبا خودم می گفتم ،حواست را خوب جمع کن درست است رئیس جمهورشده ای ولی درحقیقت مثل آن غلام سیاه هستی.
واین ها همه موقتی و گذار است.ازخدا خواستم کمکم کنه تا خودم رو گم نکنم .
ازش خواستم قدرتی بهم بده تا بتونم به این مردم خدمت کنم.
سلام. وبلاگ خوبی دارید. ممنون به وبلاگم سر زدید.
کجا رفتند مردان بی ادعا…
الحاقیات: