آشنایی من باشهدای عزیزمون برمی گردد به سفر راهیان نور.
یادمه سوم راهنمایی بودم که قرار بود دانش آموزان را به مناطق عملیاتی جنوب ببرند تازه راهیان نور راه افتاده بود. من هم دلم می خواست برم ولی پدرم چون سنم کم بود و تاحال بدون خانواده به مسافرت نرفته بودم موافقت نمی کرد بالاخره با اصرار من و یکی از بچه های همسایه که هم مدرسه ای بودیم و قرار بود باهم برویم موافقت پدرم را جلب کردیم و با خوشحالی ثبت نام کردیم.
خلاصه به مناطق رفتیم برای بچه ی 14 ساله ای مثل من سفر به مناطق بیشتر تازگی ،تجربه ،جالب بودن به همراه داشت تا معرفت به شهدا!
یادمه شلمچه که رفتیم یه عده از دوستان همراهمون که بزرگتر از ما بودند روی خاک شلمچه به سجده افتاده بودند و زار زار گریه می کردند من ودوستم هم به اونها نگاه می کردیم وحسرت می خوریم البته از رفتار آنها متوجه شدیم که آنجا مقدس است ما هم به سجده افتادیم اما حال و هوای آنها را نداشتیم.
نوجوان بودم وتازه داشتم با بعضی چیزها آشنا می شدم .مسئول کاروان مان آقای جانبازی بودند که پاشون درجنگ مجروح شده بود وبه درستی نمی توانستند حرکت کنند اینقدر در همون سفر برای من و دوستم سوال شده بود که پای ایشون ، چی شده ،این طور شده! تا اینکه آخرای سفر در راه برگشت رفتم ازشون خواستم که ماجرای پای مجروحشون بهم بگند.
از سفر برگشتیم ولی این سفر به خاطر معنویتی که در آن حاکم بود و تاثیرگذاری شهدا و آرامش عجیبی که به زائرانش می داد چنان به روی من تاثیر گذاشت که تا یکسال فقط خاطرات سفرم رو برای خواهرم بارها بارها تعریف می کردم . یکسال بی صبرانه منتظر موندم تا دوباره راهیان نور شروع بشه و من دوباره راهی آن دیار پر نور شوم.
و دوباره با دعوت شهدا طلبیده شدم، یادمه تو سفر دوم که اول دبیرستان بودم ، تو شلمچه ، روی کاغذی شهدا را قسم دادم که هرسال مرا به معراجگاهشان بطلبند، گفتم من عاشق تون شدم ولی شاید خانواده سال دیگه اجازه ندهند بیایم آخر پدرم به سختی با سفر دومم موافقت کرد و می گفت :شما سال قبل رفتید. اون کاغذ رو همون جا چال کردم گرچه آن زمان این آرزو، محال به نظر می رسید ولی شهدا من حقیر رو به آرزویم رسانند و من هرسال سال تحویل را بجز دوبار در مناطق و کنار شهدا آغاز کردم و می کنم سفر راهیان نور شده جز سفرهای جدانشدنی زندگی من .
بعد ازسفرهای متعدد من به لطف خدا و دعوت شهدا و تعریف های زیاد من خواهرم ، برادرهام ، مادرم و پدرم به مناطق سفر کردند و با لمس آن فضای معنوی تازه فهمیدن من چرا اینهمه شیفته ی مناطق بودم آنها هم به یکبار رفتن بسنده نکردند و هرکدومشون بارها همسفر کاروانهای راهیان نور شدند …
این طور شهدا همه رو عاشق خودشون می کنند.
بعد از چند سال که مرتب به زیارت شون رفتیم جواب همه ی زیارت های ما را بایک هدیه ی معنوی جبران کردند. سال 88 با لطف عظیم خدا و عنایت شهدا به طورناگهانی و باورنکردنی ، همه ی اعضای خانواده رفتیم کربلا.
و من این رو از عنایت شهدا می دونم.
خلاصه سفر راهیان نور عشق به شهدا را در دلم ایجاد کرد حالا وبلاگی درباره ی شهدا دارم ؛ خاطرات شهدا و کتاب هاشون زیاد می خرم و می خونم ؛ واین ها رو مرهون سفر راهیان نور هستم سفری که باعث ایجاد تحولی بزرگ در زندگیم شد و منو آشنا و عاشق شهدا کرد طوری که احساس می کنم اگر سفر راهیان نور نرفته بودم تا الان نسبت به شهدا خیلی بیگانه بودم.
امیدوارم با لطف خدا و عنایت شهدا هیچ وقت از شهدا جدا نشم .
برای من هم دعا کن، دوس دارم برم راهیان نور!