درسفرکربلا که با کاروان حوزه مون،رهسپار شدیم دواتفاق برایم افتاد که نزدیک بود ازسفر جابمانم ….
اتفاق اول :
وقتی سوار اتوبوس شدیم و حرکت کردیم باسلام وصلوات وبدرقه ی خانواده ودوستان به سمت کربلای معلی ،
رئیس کاروان همه ی گذرنامه هاکه پیش خودش بود رو به همسفری ها می داد تا پیش خودشون باشه
مال همه بود جزمن.
رئیس کاروان می گفت : سابقه نداره، دنبال گذرنامه من می گشت وکم کم قرار شد برگردیم …
یهو دلم ریخت پایین … گفتم نکنه امام حسین منونطلبیده ،
حیران ونگران که ازقافله کربلا جا موندم وآقا نظرشون برگشته!
که یه دفعه گذرنامه پیدا شد ومن نفس راحتی کشیدم.
******
اتفاق دوم :
اینکه روز آخری که نجف بودیم وساک هامون بسته بودیم وآماده ی رفتن به کربلا بودیم
حال من بطور ناگهانی بشدت بد شد طوری که نفسم بالا نمیومد و سرم از شدت درد داشت می ترکید …
همه ی مسئولان کاروان دورم ریخته بودند و دستپاچه شده بودند حالم طوری بد شد
که مرگ رو جلوی خودم دیدم ..
مجبورشدند سریع منو رو با تاکسی ببرند نزدیک ترین بیمارستان به هتل ..
کشور غریب ،زبان هم بلد نباشی،
خلاصه بعداز مدتی معاینه اکسیژن بهم وصل کردن تا حالم کمی بهتر شد …
علت بیماریم آخرمعلوم نشد چی بود تشخیص ندادند…
اونجا هم نزدیک بود نرسیده به کربلا آروز به دل بمونم و کربلایی نشم …
هنوز بعد ازچندسال ازاون واقعه دوست دارم سرمریضی رو بدونم.